به گزارش وارک نیوز، امروز سیوهفت مورد تماس از همکاران داشتم. چهارده نفر زنگ زدند. شش نفر پیام کوتاه فرستاده بودند.
نه نفر با واتساپ پیام داده بودند. هشت نفر هم تلگرامی گلایههایشان را کرده بودند.
خانم فرهادی از یکی از شهرستانها پیام داده بود که آقای اکبری مگر پرستاران شرکتی بچه زن بابا هستند که حق کرونا به آنها ندادهاند؟
مگر بیمار کرونایی وقتی که وارد اورژانس میشود میپرسد که کی شرکتی است و کی رسمی و سمت شرکتیها نمیرود و یک راست میرود سمت پرستاران رسمی؟
شماره ناشناسی چند بار زنگ زده بود. همکار پرستار یکی از بیمارستانها بود. خیلی شاکی و برافروخته. خشمالود و آتشی.چرا به داد ما نمیرسید؟
پس کی میخواهید از حقوق ما دفاع کنید؟
این نظام پرستاری به چه دردی میخورد؟ یک دست لباس یک مصرف به من داده اند چهار امضا از من گرفتهاند. تازه امروز فرمایش کردهاند که این لباس یکبار مصرف نیست و تا چهار بار باید شستشو و ضدعفونی کنید. این چه خواری و خفتی است که ما میکشیم؟
دوست عزیزی در تلگرام پیام داده بود که آقای اکبری تبریک عرض میکنم. کلاهتان را بگذارید بالاتر و افتخار کنید که همه کارکنان اداری حق کرونا گرفته اند اما پرستاران نه.
این موفقیت را به شما و به همه پرستاران تبریک عرض میکنم.
دوست دیگری پیام داده بود که لعنت به من اگر ادامه دهم. من عشق پرستاری بودم اما آنقدر تبعیض و تفاوت و حق کشی و نامردی دیدم که میخواهم رها کنم و بروم. اگر بار گران بودیم رفتیم.
سعید زنگ زد. سعید از آن دسته پرستار های استخواندار استخوان خرد کرده است. استاد ساختن همه چیز از هیچ. تمامی اراده و عشق. صاحب ایده و تفکر. هر بار که زنگ میزند یا من تماس می گیرم ساعتها در باره هنر و موسیقی و ادبیات و سیاست و شغل و ترانه و ..حرف میزنیم. می توانم بگویم سعید یک فیلسوف است. امروز اما سر خُلق نبود. آن صلابت و سختی در صدایش نبود. در آهنگ صدایش اندوهی دور موج میزند. کمی سربسرش گذاشتم که چه خبر پهلوان؟ کرونا به زانو در نیامد؟ شکستش ندادی؟ سعید اما سعید همیشه نبود. کِز بود و کم انرژی. گفت؛ با این وضع مدیریت، با این مردم بی خیال، با این شرایط درگیری و انتقال، با این وضع مسافرت، با این دید و بازدیدها شکست که هیچ نمیخورد دارد گِلَه هوئارمان میکند!
خانم کشوری زنگ زد. نفس کم میآورد. جمله اش را نمیتوانست تا آخر تمام کند. گفت که چهارده روز است که قرنطینه است. چهارده روز تنهایی و تب. تب و تنهایی. گفت گلایهای از کسی ندارم. اما تو را به امام حسین به بچه ها بگو خیلی مواظب خودشان باشند.
آقای مرادیان زنگ زد. در همان جمله اول تاول بغضش ترکید و هق هق گریه آزار دهندهاش درآمد. گفت من از اول این کرونا تا امروز فقط با یک ماسک ساده و دستکش پلاستیکی بیماران کرونایی را جابجا کردهام. این خدایی است که به من حق کرونا ندهند. چطور حساب کردهاند؟پولش مهم نیست اما بیحرمتی اش خیلی اذیتم می کند. چرا بعضی حتا از کرونا هم عبرت نمیگیرند؟ و در حالی که گریه اش به اوج می رسید گفت خدایا هر کس که ناحق…..جرات شنیدن ادامه حرفش را نداشتم و قطع کردم.
زهره بشیری زنگ زد. صدایش آشکارا می لرزید. گفت حالم خوب نیست. دلم ریخت گفتم چه علائمی داری. خنده تلخی کرد و گفت کرونا نگرفتم. حالم بده. دوست همکلاسم، رفیق بیست ساله ام کرونا گرفته و مرده حتا نمی تونم برم سر خاکش. دارم دیوونه میشم. فکر خانواده اینهایی که میمیرند مثل مته تو سرم داره کار می کنه. این مصیبت تا کی میخواد ادامه داشته باشه؟ مرگ چرا از پشت در خونهها گورش را گم نمی کنه؟ چرا فکری برای خانوادههایی که عزیزانشان را از دست دادن نمیکنید؟ بازماندهها بیشتر از مرده ها مرده اند! مسعود سبزواری پیام داده بود که این چه وضع کار کردن است؟ ما شدهایم ورزا برای کار کردن و عدهای همیشه… برای خوردن. مسعود پسر آرامی است. کم دیدهام هیجانی بشود. مسعود نوشته بود هنوز به پیک کرونا نرسیدهایم، همه خسته و آش و لاشیم. کلافهایم از اینهمه خبر و دستورالعمل و چکنم چکنم ها. مردم عین خیالشان نیست و مسئولان هم فقط دارند زمان میخرند. مسعود نوشته بود ما به تنهایی نمیتوانیم کرونا را شکست دهیم، همه باید کمربندها را ببندند و بیایند پای کار.
همکاری پیام داده بود که نمردیم و عدالت در پرداختها را هم دیدیم. واقعا دستمریزاد رئیس و روسا!
همکار عزیزمان خانم اوستا رنگ زده بود. گفت از اینکه به او حق کرونا دادهاند اما به همکارانش که دوشادوش هم کار کرده اند ندادهاند خجالت میکشد. میخواست بداند جایی هست که این پول را پس بدهد.
آخر شب خانم انارکی رنگ زد و بی مقدمه گفت، این دختر دیوونه شده. کدوم دختر؟ سمیه اوستا. چرا؟ تمام پولی را که بابت حق کرونا گرفته داده دستکش و ماسک و آورده گذاشته داخل بخش.
وقایع حقیقی و اسامی فرضی هستند.
✍ ماشاللهاکبری_پرستار
دیدگاه ها (0)