آخرین اخبار » اجتماعی » اخبار » خبر مهم » فرهنگی » یادداشت
کد خبر : 3902
جمعه - ۱۸ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۱:۳۲

 من یک پرنده‌ام، آرزو دارم

 من یک پرنده‌ام، آرزو دارم.

به گزارش وارک نیوز خیابان انقلاب خرم آباد غروب های این روزها که می شود غوغا می شود از آدم، دستفروش ها موج روی موج می شود و از ماموران سد معبر خبری نیست و چه خوب است که نیست تا زندگی هر چند با سر و صدای های آزار دهنده اش جریان داشته باشد.

قدم لباس های ورزشی اش را پهن کرده است به وسعت پهنای بانک شهر تا ارزان بفروشد و همه شهر را ورزشکار کند. فروشنده خنده روی که وقتی کسی تخفیف از او می خواهد با لبخند وقتی قیمت مقایسه ای با فروشگاه را می گوید مشتری پولش را می دهد و می رود.

در همهه بازار صدای آوازه خوان دوره گردی می آید که آرشه بر زخم ویولونش می کشد و با صدای زخمی و خسته می خواند من ی پرنده ام ، آرزو دارم تو یارم باشی.

هادی نامش هست و از سبزوار آمده است. به او می گویم: هادی قشنگ می خوانی یک لحظه دهانش را از میکروفنش دور می کند و می گوید هر صدای که برای نان در آوردن باشد. خوب است! و اشاره می کند به دست فروشان کنار خیابان که جار می زنند و دو باره می گوید همه این صدا ها خوب هستند و باید به آنها گوش داد.

با هادی خواننده دوره گرد حرف هایم تمام نشده که علی رضا تمام دارایی آن ساعتش را که دو هزار تومان بود در جیب هادی می گذارد و دست مرا می کشد تا دو باره در شلوغی خیابان انقلاب غرق شویم.

علی رضا دستم را که هنوز رها نکرده به سمت خود می کشد و می گوید . امسال برای چهارشنبه سوری چقدر ترقه برایم می خری.

می گویم اجازه بده تا جوراب از این پیرزن بگیرم تا نوبت ترقه های تو هم که رسید چشم. پیرزن با لبان خشک و دستان لرزیده اش آرام می گوید سه جفت پنج هزار تومان و پنج هزار تومان می کشد و می برد مرا به عددهای درشتی که در این سال ها هی تکرار شدند و نام اختلاس به خود گرفتن و جامعه را از آنان خلاصی نیست!

جوراب ها را به خانه می آورم. علی رضا آنها را به سمت کمد می برد، کمد پر است از جوراب های سه جفت پنج هزار تومانی!

می گوید بابا چرا اینقدر اصراف می کنی. گوشه چشمانم پر می شود از اشک و اندوه و بی قراری و برای فرار از این موقعیت می گویم چقدر ترقه برایت بگیرم.

علی رضا نگاهم می کند و می گوید امسال ترقه نمی خواهم. چقدر پول برای خرید ترقه می خواستی به من می دهی.

می گویم بیست هزار تومان، نگاهم می کند و می گوید کم است.

دستم را می گیرد و مرا دو باره به شلوغی خیابان می کشاند. صداها در میان هم گم می شوند. بوی عنبربو و سبزه در هم پیچیده است. ماهی های قرمز شیطان می پرند تا خود را از ظرف آب بیرون بریزند.

صدای آواز خوان های دوره گرد تکثیر شده است و از چهار گوشه شهر به گوش می رسد.

علی رضا پنجاه هزار تومان از من می گیرد و گم می شود در میان جمعیت و من غرق در ترانه بیا برویم از این کوه…

که از گلوی آواز خوان همشهری هادی که با ساز آکاردون می زند و می خواند.

چشم بر می گردانم علی رضا با بغلی جوراب بر می گردد به سمت من و پیرزن با کسیه خالی اش دو ماهی کوچک می گیرد و به سمت خانه می رود.

 

 

عبدالرضا شهبازی
الحمدالله اولا و آخرا